من یه شراب نابم در دستان دخترک مست
که نوش می شومُ مست می کنمُ سعی به عاشق کردنت
اما تو انگار عاشق نه
من وکیل کلماتم در زندان تاریک ذهنم
من همان رقص ترانه هاام در مهمانی عاشقانه ی مغزم
من خود عشقم همون که تو دنیای تو ممنوعه
عاشق چشمانی شده ام که شعرامو می خونه وُ نمی فهمه برای اون بوده
همان زبان شعریم که تابلو ی نقاشی صورتت را تو صیف می کندُ باز هم تو نمی فهمی که با تو بوده
همان عشقیم که هر روز شعر می شودُ تا زبان می ایدُ اما به زبان نه
چون می ترسه که بازهم نفهمی همش را برای تو بوده
تو ,زبان ,نمی ,انگار ,ی ,عاشق ,تو انگار ,نمی فهمی ,هم تو ,باز هم ,کندُ باز
درباره این سایت